درامتدادتاریکی؛ حصار تنهایی!

روزی که افشین به خواستگاری ام آمد احساس می کردم فرشته ای آسمانی پای در زمین خاکی گذاشته است چرا که من به خاطر معلولیت جسمی اندکی که داشتم خودم را در پستوی خانه زندانی کرده بودم تا دیگر مورد تمسخر قرار نگیرم به همین خاطر باورم نمی شد جوانی با این قد و قامت […]

روزی که افشین به خواستگاری ام آمد احساس می کردم فرشته ای آسمانی پای در زمین خاکی گذاشته است چرا که من به خاطر معلولیت جسمی اندکی که داشتم خودم را در پستوی خانه زندانی کرده بودم تا دیگر مورد تمسخر قرار نگیرم به همین خاطر باورم نمی شد جوانی با این قد و قامت زیبا از دختری معلول خواستگاری کند اما زمانی به پشت پرده این خواستگاری پی بردم که دیگر …

زن جوانی که برای رهایی از کتک کاری های هولناک همسر دایم الخمرش دست به دامان قانون شده بود در حالی که بیان می کرد به خاطر بیماری روانی همسرم امنیت جانی ندارم، به مشاور مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: ۲۹ سال پیش در خانواده ای فقیر و تنگدست در حاشیه مشهد به دنیا آمدم. از همان دوران کودکی که راه رفتن را آموختم متوجه شدم مانند دیگر کودکان راه نمی روم زیرا یک پایم دچار معلولیت بود و مجبور بودم هنگام راه رفتن پایم را روی زمین بکشم. این موضوع زمانی که در مدرسه بودم بیشتر عذابم می داد چرا که مورد تمسخر همکلاسی هایم قرار می گرفتم. از سوی دیگر نیز در ساعات ورزش گوشه حیاط می نشستم و تنها جست و خیز و شادی کودکانه دوستانم را تماشا می کردم.
این معلولیت باعث شد که من به مرور زمان دچار ناراحتی های روحی شوم و خودم را همیشه کمتر از دیگران تصور کنم. پدر و مادرم نیز توان مالی برای مداوای پای معلولم نداشتند و گاهی اوقات صحبت های آن ها را می شنیدم که نگران آینده من بودند. همین کمبودها و سرافکندگی ها باعث شد تا ترک تحصیل کنم و با همسن و سالانم دیگر رابطه ای نداشته باشم در واقع خودم را در منزل زندانی کردم و معلولیتم را حصاری پنداشتم که اطرافم را احاطه کرده است. این گونه بود که اعتماد به نفس خود را از دست دادم و گوشه گیر و منزوی شدم. مدتی بعد در تاریکی زیر زمین منزل دار قالی را برپا کردم تا از این تنهایی رهایی یابم چرا که قبل از آن این حرفه را آموخته بودم. دیگر تنهایی هایم را به تار و پود قالی گره می زدم و با شور و شوق کار می کردم. در همین اوضاع و احوال بود که پدر و مادرم را در مدت کوتاهی یکی پس از دیگری از دست دادم و تنها ماندم به ناچار به منزل برادر بزرگ ترم رفتم تا با آن ها زندگی کنم. روزگار تیره و تاری را می گذراندم تا این که «افشین» به خواستگاری ام آمد با خودم گفتم او فرشته نجات من است و بدون هیچ تحقیقی به افشین، پاسخ مثبت دادم و او را انسانی خوب و شایسته می دیدم که به خواستگاری دختری معلول و تنها آمده است تا او را خوشبخت کند. بعد از مدت کوتاهی که از زندگی مشترکمان می گذشت متوجه رفتارهای عجیب و غیرعادی همسرم شدم. او تعادل روحی و روانی نداشت چرا که به شدت به مصرف مشروبات الکلی اعتیاد پیدا کرده بود. اوایل فکر کردم موضوع را از دیگران پنهان کنم تا شاید افشین بهتر شود اما نه تنها این گونه نشد بلکه مرا تا سر حد مرگ کتک می زد و سرکار هم نمی رفت تا جایی که شب ها گرسنه به خواب می رفتم کم کم خانواده همسرم بیماری روانی افشین را افشا کردند این جا بود که فهمیدم او مشکل روحی و روانی داشته و مدتی را در بیمارستان روان پزشکی بستری بوده است به همین خاطر موضوع را با برادرم در میان گذاشتم چرا که از رفتارهای خشن همسرم می ترسیدم و امنیت جانی نداشتم. حالا وقتی به گذشته می اندیشم تازه می فهمم که من به خاطر تمسخر دیگران خوشبختی را از خودم دریغ کرده بودم و …