ساقی
تو راه دبیرستان همهاش با هم شوخی می گفتیم، می میخندیدیم. سیروس بچهمحل و دوست با من بود که با هم قرار گذاشتیم، بعد مدرسه بریم تو کارگاه نجاری عمو حسن کار کنیم. سیروس انگاری از درآمد کارگاه هم راضی نبود،همهاش تو کارگاه نق میزد و میگفت: دستمزدش آخری نداره من ماشین لاکچری میخوام، آخر با این پول که نمیشه تاشاه عبدالعظیم هم رفت داش اکبر.
فردای آن روز دیگه سیروس به کارگاه نیومد ؛خبری ازش نداشتم وقتی به کارگاه رفتم عمو حسن گفت: اکبر جان چه خبر ازسیروس، والا چی بگم فک کنم کار جدید پیدا کرده.
سیروس رو از دور دیدم که سوار ماشین گرانقیمتی شده بود اما پول از کجا آورده چطوری همهاش با خودم فکر میکردم نکنه راه اشتباهی رو بره یه روز رفتم در خونشون مادرش اومد و گفت: سیروس رفته شهرستان کار.
من هم که در آرزوی چندین و چندساله خودم که قبولی در کنکور سراسری و رشته انتظامی بود.با تلاش شبانه که بعد از اومدن از کارگاه عمو حسن با سختی فراوان، در دانشگاه افسری قبول شدم سالها و سالها گذشت…دیگه خبری از سیروس با مرام نداشتم.
من در کلانتری پانزده محله بهارستان مشغول به کار شدم یه روز که در حین ماموریت جمعآوری معتادین متجاهر بودم،ناگاه چشمم به فردی افتاد انگاری سیروس بود. آره خود خودش بود لباس ژنده،از قیافه افتاده بود خبری دیگه هم از ماشین گرانقیمت نبود جلوتر رفتم سیروس سرش را پائین انداخت. با گوشه چشمی نگاهی به من کرد و گفت: اکبر خودتی داداش،احوالم رو میبینی کاشکی کاشکی؛ اون موقع از کارگاه نمیرفتم درسم رو نصف و نیمه تو دبیرستان رها نمیکردم.
آه ساقی شدم ،خودمم کمکم تو بدبختی افتادم الان دیگه هیچی و هیچی ندارم…
رمز پیروزی هر انسان موفق در این سه کلمه نهفتهاست: ( تلاش زیاد- صبر- امید)
انتهای پیام/
بسیاز زیبا 👏🏻😊
لذت بردم واقعا خوب بود
جالب بود