دعا
مریم سگوند – زنی بود با لباسهای کهنه، و نگاهی مغموم . وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و سه بچه اش بی غذا مانده اند.
صاحب مغازه ، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم.
صاحب مغازه گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین این خانم چه می خواهد؟ خرید این خانم با من
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می دهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت : اینجاست . لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر، زن با خجالت یک لحظه مکث کرد،
از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .خواربارفروش باورش نمیشد . مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند . در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
انتهای پیام/
ارسال نظر
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0