نگاهم به ساعت داخل هال بود که صدای درب حیاط آمد. دواندوان به سوی درب حیاط رفتم ،آری همان ساعت بود به این طرف و آن طرف نگاه می کردم اما بازم کسی نبود. صدای آبجی نرگس خواهر کوچولویم آمد که میگفت؛ داداش زود باش بیا گرسنه ا یم من هم غذاهایی که فرد ناشناس جلوی درب خانهی مان گذاشته بود برای اهل خانه بردم.
داخل کوچه من و سعید و بچهمحلها بودیم،فوتبال بازی میکردیم پیرمرد که یک پاش میلنگید از میان بازی فوتبال ما داشت عبور میکرد منم با صدای بلند گفتم: یه لنگ دو لنگ آلا دو لنگ، همه بچهها خندیدن…
هوا بارونی بود نگاهم به ساعت بود اما عقربههای ساعت انگار دیگر خیال رفاقت با صدای درب حیاط خانههایمان را نداشتن، ساعت و ساعتها گذشت؛ خواهرم نرگس خواب در چشمانش غرق میزد مادرم گفت:نیما جان پسرم اشکال نداره ،فردا برایتان سیبزمینی از مشهدی آقا حسن بقالی محل میگیرم حتما فرد ناشناس امشب یک کاری برایش پیشآمده، نتونسته بیاد.آخه مادرجان پر کردن شکم یتیم از چه کار دیگری واجبتره.
فردای آن روز باخبر شدم پیرمردی که میلنگید به رحمت خدا رفته ،آری او همان کسی بود که من جلوی بچه محلها او را مسخره میکردم. فرد ناشناسی بود که هر شب با پایی که میلنگید برای من و خواهرم و مادرم غذا میآورد.آه هزاران بار آه…
رسول لله(ص) میفرماید: هر کس مؤمنی را به چیزی طعن زند، نمیمیرد تا همان را مرتکب شود و به بدترین مرگها از دنیا میرود.
انتهای پیام/
یک پاسخ
داستان کوتاه واقعا زیبا هستن