سیدعمران طباطبایی – فرهنگ و جامعه دو مفهوم مرتبط و در عین حال متمایز هستند. فرهنگ به مجموعه باورها، ارزشها، رفتارها، هنرها، و سنتهایی اطلاق میشود که یک گروه اجتماعی با آن شناخته میشود و از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. جامعه، از سوی دیگر، به گروهی از افراد گفته میشود که در یک منطقه جغرافیایی خاص با هم زندگی میکنند و با یکدیگر ارتباط دارند.
به عبارت دیگر، فرهنگ را میتوان “روح” یا “هویت” یک جامعه دانست، در حالی که جامعه ساختار فیزیکی و اجتماعی این هویت را تشکیل میدهد. فرهنگ به ما میآموزد که چگونه رفتار کنیم، چه چیزهایی را ارزشمند بدانیم و چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم، در حالی که جامعه این رفتارها و ارزشها را در یک ساختار سازمان یافته و نظاممند قرار میدهد.
مفهوم فرهنگ و چه بسا واژۀ فرهنگ در کاربردها و معناهای مدرن خود، در دوره ای از تاریخ بشر سر بر آورد که به عصر انقلاب صنعتی و پیامدهای دوران ساز آن مشهور است.
تاریخ تطوّر و سیر تحوّل مفهوم «فرهنگ» از نخستین سالهای پرتب و تاب انقلاب صنعتی و طوفان در هم پیچندهای که این انقلاب در زندگی بشر پدید آورد تا به امروز و آنچه اکنون بر انسان دوران مدرن میگذرد. تا پیش از دورهی مورد بحثِ ویلیامز (۱۹۵۰-۱۷۸۰) واژهی «فرهنگ» اساساً به این منظور به کار میرفت تا هنر و ادبیات و حوزه های محدود و کم دامنه ی مربوط به آنها را وصف کند، امّا پس از انقلاب صنعتی و با آغازِ کار اندیشه ورانی چون کولریج و بِرْک، «فرهنگ»، مطابق اصطلاح ویلیامز، «به کلّ شیوه ی زندگی» اطلاق شد.
بی جهت نیست که تری ایگلتون عنوان کتاب ویلیامز، فرهنگ و جامعه، را یادآورِ دو مفهوم (=جماعت، اجتماعِ در همْ برهم آدمیان) و (= هیئت جامعه ی دارای نهادها، دولت ملّی، قراردادهای اجتماعی، قوانین، به تفکیک از قواعد عرفی، و …) میداند امّا آنچه خود ویلیامز بدان باور دارد نه ملّت (به معنای بحت و بسیطی که تا کنون داشته است) بلکه جامعه گی و تمامت جامعه است. به ویژه که «جامعه ی ارگانیک»، جامعه ای که در مدّنظر ویلیامز است، چیزی است به مراتب بیش از نظمی جامعه وار (که عناصر آن به اجبار در کنار هم قرار گرفته اند و گسلها و شکافهای طبقاتی مانع اصلی جامعه گی آن است) یا نظامی صرفاً اجتماعی، بلکه دقیقاً جامعه ای همگن و به تعبیری «ملّی» است، جامعه به مثابه ملّت به معنای ارگانیک کلمه.
ویلیامز گذشته از اینکه نشان میدهد تحوّل مفهوم فرهنگ چگونه در پیوند تنگاتنگ با تغییر و دگرگونی در زندگی مردم رخ میدهد، با دنبال کردنِ ردّ ریشه شناختیِ واژه ی «فرهنگ»، که بر کِشت و ورز و پرورش و پرستاری و مراقبت و تیمار و مانند آن دلالت دارد، بنیادهای ایدئولوژیکی این واژه را گام به گام آشکار میسازد به این معنی که معنای دگرگون شونده ی یک کلمه را میتوان با جنبش های اجتماعی و فکریِ در حال دگرگونی و بنیادهای مادّی پیوند داد.
در نظر ویلیامز، از یک سو، مفهوم فرهنگ واکنشی کلّی است به تغییری کلّی در شرایط زندگی مشترک ما در عین حال که از دید او لفظ و مفهوم «واکنش» کم سنجیده تر و کم آگاهانه تر از «پاسخ» است که هم آگاهانه تر و سنجیده تر است و هم حاکی از گونه ای عاملیّت و تکاپوی انسانی. از سوی دیگر، از آنجا که فرهنگ همیشه سیاسی است، دگرگونی های اجتماعی، که جرقه ی آغازین این فرایندهای سیاسی را میزنند، در کردارها و رفتارهای فرهنگی بازتاب مییابند. از همین روست که ویلیامز در کتاب حاضر به پیگرفتن ردّ دگرگونی اجتماعی، به ویژه پس از تحوّل بنیادی و دوران ساز انقلاب صنعتی، از طریق نوشته های ویلیام بلیک، ادموند بِرْک، ویلیام وردزورث، چارلز دیکنز، دی. ایچ. لارنس و جورج اورول میپردازد.
در عین حال، گرچه ویلیامز مارکسیست است و در همه ی این تحوّلات در پرتوِ نظریه ی طبقه بنیاد مارکس مینگرد، از معادله ی زیربنا-روبنا و خصیصه ی ناگزیر سلسله مراتبیِ فروتری و برتری این مفهوم، که گاه نزد برخی کسان تا حدّ ابتذال ساده میشود، فراتر میرود و به جای آن اصطلاح «ماتریالیسم فرهنگی» را به کار میبرد، و با این تعریف که: اَعمال و کردارهای فرهنگی به هر مقصود و هدفی هم که به کار آیند، وسایل تولیدشان همیشه و در همه حال مادّی است.
افزون بر آن، اگر ویلیامز نخستین کسی نباشد که زیرآبِ دو شاخگی نخبه گرایانه ی «هنر والا» و «هنر عامّه پسند» را زده است، بی گمان از نخستین کسانی است که بنیاد این دوگانگیِ طبقاتی را در نقد، اعم از نقد ادبی، یا نقد هنری یا نقد فرهنگی، سست و سپس ویران کرده است. راست این است که تأکید ویلیامز همواره بر «فرهنگ عادی» بود و از این رو، دلبستگیاش به تجربه ی روزمره ی مردم «عادی» او را به کوشش برای کاوش در راه و روشهای گسترش دامنه ی نقد به عرصه ی سینما، تلویزیون و سرگرمی های توده گیر و توده پسند کشاند.
ویلیامز در مقاله ای با عنوان «فرهنگ عادی است» با تأکید بر این که ’فرهنگ عادی است، در هر جامعه ای و در هر ذهنی موجود است، اشتغال ذهنی خود را با فرهنگ زیسته، با فرهنگ روزمره و عادی، نمایان میسازد و همین فضای فکری است که به سراسر آثار او جان میبخشد. ویلیامز معتقد بود که گرچه طبقه ی کارگر جین آستین یا جان میلتن از بطن خود بیرون نداده است ولی فرهنگی را پرورش داد که یکهّ و پابرجاست. دستاورد فرهنگیِ واقعیِ طبقه ی کارگر، جنبش کارگری و حزب کارگری و پابندی به تشکل صنفی، همبستگی و دفاع از منافع مشترک است، یعنی جلوه های تابناک ایده یا روحیه ای همکارانه، انسانی و همبسته در نقطه ی مقابل روحیه ی اندیویدوآلیستی (فردگرایانه ی) رقابتی طبقه ی متوسط در خشن ترین شکل آن.
چنان که گذشت، در نظر ویلیامز، فرهنگ هم به معنای ’کلّ شیوه ی زندگی‘ است (فرهنگ به معنای انسان شناختی آن، مرادف زندگی روزمره) و هم به معنای صورتهای گوناگون دلالت (رمانها، فیلمها، ولی همچنین آگهی های بازرگانی، تلویزیون و مانند آن) که درون جامعه در هر لحظه و در همه حال در گردش است. بدینگونه، معارضه ی اصلی در بررسی فرهنگ این است که باید دریافت چگونه این دو معنای فرهنگ با یکدیگر همزیستی دارند. در جامعه ای که از متنهای توده گیر اشباع شده است، جدایی میان این دو مفهوم از فرهنگْ نشدنی است.
با این همه، ویلیامز کاملاً بر این امر آگاهی دارد که ساده سازیِ محض است اگر تجربه ی فرهنگی را به آن معناهایی فروکاهیم که بیشتر از همه مرئی و آشکارند (برای نمونه، همه آنچه در مجله ها، تلویزیون، اینترنت و شبکه های اجتماعی به آن برمیخوریم). از اینرو، جستجوی فرهنگ دستخوش کاستی مزمن و چاره ناپذیر است اگر به لایه های پنهان اما معناداری نپردازد که طیّ قرون و اعصار به عمد از چشم ها پنهان مانده است.
انتهای پیام/